بچشم خود دیدن. بچشم خویش دیدن. بچشم خویشتن دیدن. دیدن با چشم نه شنیدن به خبر و نقل. رؤیت کردن و مطمئن شدن و یقین کردن: رفتن جان را به چشم خود ندیده هیچ کس من بچشم خویش می بینم که جانم میرود. میرخسرو. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. سعدی. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود. سعدی، تربیت و نگاهداری جنس ماده برای فرزند زادن و بچه گرفتن از آن
بچشم خود دیدن. بچشم خویش دیدن. بچشم خویشتن دیدن. دیدن با چشم نه شنیدن به خبر و نقل. رؤیت کردن و مطمئن شدن و یقین کردن: رفتن جان را به چشم خود ندیده هیچ کس من بچشم خویش می بینم که جانم میرود. میرخسرو. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. سعدی. در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود. سعدی، تربیت و نگاهداری جنس ماده برای فرزند زادن و بچه گرفتن از آن
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) : و ایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره ها بانبوه. نظامی. رفت بسی دعوی از این پیشتر تا دو سه همت بهم آید مگر. نظامی. ، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) : و ایشان بهم آمدند چون کوه برداشته نعره ها بانبوه. نظامی. رفت بسی دعوی از این پیشتر تا دو سه همت بهم آید مگر. نظامی. ، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو رابرکند از دیده کیک. رودکی. سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی. اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش بر عقوبت بسی. سعدی (بوستان). نگویم که جنگ آوری پایدار چو خشم آیدت عقل برجای دار. سعدی (بوستان). از دوستی که دارم و غیرت که می برم خشم آیدم که چشم باغیار می کنی. سعدی (بدایع). با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش. سعدی
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : خشمش آمد و همانگه گفت ویک خواست کو رابرکند از دیده کیک. رودکی. سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی. اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش بر عقوبت بسی. سعدی (بوستان). نگویم که جنگ آوری پایدار چو خشم آیدت عقل برجای دار. سعدی (بوستان). از دوستی که دارم و غیرت که می برم خشم آیدم که چشم باغیار می کنی. سعدی (بدایع). با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش. سعدی